فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

پارک ملت

        بیا به ادامه مطلب پنج شنبه91/6/16  بعد از ظهر با عمو سهراب و بابایی رفتید پارک ملت این عکسا رو پانیذ ازتون گرفته ...
21 شهريور 1391

سفر نامه 2

چهار شنبه 91/6/15 صبح ساعت 11 با عمه سهیلا و صدیقه رفتیم حرم . از رواق امام خمینی رفتیم به صحن انقلاب همون جا توی صحن نشستیم تا اذان ظهر گفتن بعد نماز جماعت خوندیم . رفتم از سقا خونه آب برداشتم و آوردم تافاطمه بخوره هر چی عمه اش بهش می گفت به منم بده بهش نمی داد فقط به صدیقه دختر عمه اش داد تا کمی آب بخوره. وقتی نماز تموم شد رفتیم به طرف ضریح ولی خیلی شلوغ بود و فقط از دور تونستیم زیارت کنیم . دوباره برگشتیم توی صحن و یه نیم ساعتی نشستیم .بعدش هم اومدیم هتل . ساعت 3:30دقیقه بود که با عمه زری وبچه ها رفتیم طرقبه . آخه عمه می خواست خرید کنه و روز قبل که رفته بودیم زیاد اونجا نموندیم . بعد از اینکه از طرقبه برگشتیم ر...
21 شهريور 1391

جلسه آخر ترم 3 زبان

امروز جلسه آخر کلاس زبان فاطمه بود. ترم 4سوم مهر شروع می شه .من ثبت نامش کردم تا انشاالله اول مهر. توی کلاس مامان آوا برای آوا تولد گرفته بود یه کیک درست کرده بود آورد تو کلاس و بچه ها براش شعر خوندن بعد هم کیک خوردن. اسم معلم این ترم فاطمه خانم معتمدی بود . این هم عکسایی که ازشون گرفتم. کیک تولد آوا کیانا ،فاطمه ، پری ناز  ، شقایق و آوا خانم معتمدی وفاطمه جون فاطمه و آیدا فاطمه خوشگل مامان اینجا هم که دارن کیک می خورن   جیگر مامانش ...
20 شهريور 1391

برگشتن از مسافرت

سلام دوستای خوبم . ما از مسافرت بر گشتیم . دلم براتون تنگ شده . کلی عکس از فاطمه گرفتم که سر فرصتی همهشون رو براتون می ذارم. امروز و فردا گرفتارم فرصت کردم یه سری بهتون می زنم . دوستون دارم خیلی زیاد. راستی دوستای گلم برای همتون دعا کردم . تا بعد........... ...
18 شهريور 1391

ما داریم میریم مشهد

دوستای گلم ما فردا داریم میریم زیارت آقا رضا(ع). نائب الزیاره همه ی دوستای عزیزم هستم. انشاالله امام رضا(ع) شما رو هم بطلبه و برید پا بوسش. عزیزانم من شما هارو ندیدم ولی به همه ی شما وابسته شدم هر وقت می آم به تک تک شما سر می زنم حالا ممکنه براتون کامنت نذارم ولی وبتون رو حتما" باز می کنم . مخصوصا" دخترگل خودم مریم جون که از وقتی اومده ولایت دیگه کمتر بهمون سر میزنه . همه ی شما رو دوست دارم و برای سلامتی و تندرستی شما دعا میکنم. دوستای عزیزم مایک هفته نیستیم بعد اگه خدا خواست بر میگردیم باکلی خاطره و عکس. فعلا" خداحافظ تا شنبه آینده ...
11 شهريور 1391

عکس فاطمه

      بدون شرح ....... توی حیاط آقاجون           این صفحه از بوردا رو نشون می ده و می گه این لباس رو خاله فرشته برام درست کنه و منم کیف و کفش و تل و دستکشش رو براش بخرم ...
7 شهريور 1391

تولد مامان

امروز 6 شهریور 91 روز تولد مامانه . اولین کسی که امروز صبح تولدم رو بهم تبریک گفت همراه اول بود . یه اس ام اس برام فرستاد . قرار بود امشب  منو فاطمه و بابا شام بریم بیرون پیتزابخوریم ویه جشن کوچیک بگیریم ولی متاسفانه برای فاطمه کلاس جبرانی گذاشتن وتا ساعت 9:30 کلاس داره .حالا ببینیم چی می شه اگه تونستیم می ریم واگه هم نشد............. بعد از ظهر هم میرم خونه آقا جون و کادوهای تولدم رو از خواهرام  می گیرم . آخه ما موقع تولدامون به همدیگه هدیه می دیم . خوب حالا دوستای عزیزم حدس بزنید چندساله شدم. ؟ به جای علامت سئوال یه عدد بذارید.   اول از همه کادوی فاطم...
7 شهريور 1391

مهد کودک

قرار ه امثال فاطمه بره مهد کودک . ولی تا اسم مهد کودک می آد می زنه زیر گریه و میگه من نمی روم . قبلا" برده بودمش خانه ی بازی نیمانی از اونجا خوشش اومده بود البته خیلی وقته که اونجا نرفته . دیروز دوستم بهم زنگ زد وگفت برای مهدکودک فاطمه چکار کردی گفتم هنوز هیچ اقدامی نکردم . گفت خانه ی بازی نیمانی صبحها شده مهد کودک و بعد از ظهر هاخانه ی بازی . بهم گفت من رسول (پسرش ) رو ثبت نام کردم اگه دوست داری بیا فاطمه رو ثبت نام کن . منم به فاطمه گفتم رسول می ره خانه بازی تو هم می ری من ثبت نامت کنم گفت اگه برم اینجا دیگه مهد کودک منو نمی بری گفتم نه یا باید بری مهدکودک یا خانه بازی اونم گفت من می رم خانه بازی . قراره امروز برم ازش عکس بگیرم ب...
5 شهريور 1391

بدون عنوان

توی این دو سه روزه جدول فاطمه مهر نخورده چون اصلا" کار خوب انجام نداده بود . دیشب قبل از اینکه بخوابیم اومد و گفت مامان من اتاقم رو مرتب کردم و همه چی سر جاش گذاشتم . به نظرت فرشته امشب توی جدولم مهر می زنه . منم بهش گفتم نمی دونم اگه اتاقت مرتب و تمیز باشه آره حتما" می آد و مهر می زنه . صبح که از خواب بیدار شد صدام زد وگفت مامان چرا فرشته برام مهر نزده منم که یادم رفته بود براش مهر بزنم گفتم حتما" یادش رفته یا هنوز نیومده . بعد اومدم طرف اتاقش وبلند گفتم فرشته ی مهربون فاطمه دختر خوبی بوده چرا براش مهر نزدی ؟ وبه فاطمه گفتم حالا فرشته جون صدامو شنیده و...
5 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد